رونمایی از کتاب | خیلی محرمانه

رونمایی از کتاب | خیلی محرمانه
سه‌شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۹:۲۲
کد خبر :  ۷۵۸

آئین رونمایی از کتاب خیلی محرمانه

با حضور سردار توکلی "جانشین محترم فرماندهی سپاه حضرت محمد رسول‌الله(ص) تهران بزرگ" ؛ راوی کتاب "حسن تابان‌منش"؛ سردار یعقوبیان ؛ نویسندگان و اهالی فرهنگ و هنر یکشنبه 28 بهمن ماه در فرهنگسرای خاوران برگزار شد.


برشی از کتاب خیلی محرمانه

درگیری میشل‌ عون با سوریه تمامی نداشت. نیروهای سوریه با تانک و نفربر و تجهیزات به‌سمت بیروت حرکت کردند و به نزدیکی جبل رسیدند. از جبل تا بیروت فاصلۀ زیادی نبود. خبر رسید نیروهای سوری می‌خواهند از جنوب بیروت به کاخ بعبدا برسند. این کاخ مقر میشل ‌عون بود. هم‌زمان فرانسه ناو کلمانسو را به سواحل لبنان فرستاد و تهدید کرد: «اگر نیروهای سوریه پایشان را به بیروت بگذارند، ما شدیداً پاسخ می‌دهیم.» با اعلام جنگ فرانسه، سوری‌ها عقب‌نشینی کردند و در بقاع غربی مستقر شدند. آتش جنگ فروکش نکرد. جاهای مختلف را بمباران می‌کردند. میشل ‌عون هر روز مردم را جمع می‌کرد و علیه سوریه و نفوذشان در لبنان سخنرانی می‌کرد. از طرف دیگر هم نیروهای حزب‌الله و حرکت اَمل اعتراض می‌کردند که میشل ‌عون اسرائیل را رها کرده و با آن‌ها نمی‌جنگد. عملاً کشور رها شده بود و هر کسی کار خودش را می‌کرد. برق و آب همچنان قطع بود و یک ‌سالی می‌شد که شهرداری دست به نظافت خیابان و کوچه‌ها نزده بود. زباله‌ها در خیابان‌ها تلنبار شده بود و بوی نامطبوعی در هوا پخش می‌شد. شهر جای ماندن نبود و هر روز اوضاع خراب‌تر از قبل می‌شد. من همۀ این اتفاقات را مشاهده می‌کردم و خبرهای لازم را به ستاد فرماندهی گزارش می‌دادم. درست یادم نمی‌آید چه تاریخی بود؛ اما یک روز بعد از نماز صبح، صدای یک هواپیمای جنگنده را شنیدم. من به‌تازگی خانواده و مادرم را با خودم به بیروت آورده بودم و موقتاً در خانۀ یکی از دوستان ساکن شده بودیم. از محبوبه و مادرم خواستم آرامش خودشان را حفظ کند. آن‌ها را در خانۀ دوستم و یک جای امنی گذاشتم و تصمیم گرفتم به‌سمت محل کارم بروم. گفتم: «من می‌رم پرس‌وجو کنم و ببینم چه خبر شده.» محبوبه و مادرم ترسیده بودند. گفتند: «نرو… خطرناکه!» گفتم: «چیزی نمی‌شه، باید برم.» از خانه بیرون زدم. بوی باروت همه‌جا را گرفته بود و مردم به زیرزمین‌ خانه‌شان رفته بودند. در فضا گلوله بود که ردوبدل می‌شد.

ارسال نظر